خیلی سخته مثه .... التماس بکنی به عشقت
اما اون مثه یه اشغال بندازت دور...
تا دیروز هرچه می نوشتم عاشقانه بود
از امروز هرچه بنویسم صادقانه است
عاشقانه دوستت دارم
نوازشگر خوبی نبودی
سفید شده تار مویی رو که میگفتی با دنیا عوضش نمیکنی!
به پایان رسیده ام اما نقطه نمی گذارم …
یک ویرگول میگذارم ،
این هم امیدیست ، شاید که برگردی …
زمانی شعر می گفتم برای غربت باران …
ولی حالا خودم تنهاترم ، تنهاتر از باران …
خدایا!!
این بند دل آدم کجاست؟
که گاهی با
یک اسم
یا حضور یک نفر
و یا با یک لبخند "پاره" میشود...
هر کسی برای خودش خیابانی دارد…
کوچه ای…
کافی شاپی..
و شاید عطری…
که بعد از سالها… خاطراتش گلویش را چنگ میزند!
دوره ،دوره ی گرگهاست …
مهربان که باشی ، می پندارند دشمنی!
گرگ که باشی ، خیالشان راحت میشود از خودشانی!!!
ما تاوان گرگ نبودنمان را می دهیم
باختی در کار نیست
برای تو قلبم را ریسک می کنم
یا می برم یا می میرم …
کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت
نوبت به ما که رسید قلم افتاد…
دیگر هیچ ننوشت!
خط تیره گذاشت و گفت:
تو باش اسیر سرنوشت…
خسته ام مثل درخت سروی که سال ها در برابر طوفان ایستاد
و روزی که به نسیمی دل داد ، شکست ...
مرا میان بازوانت مومیایی کن
شاید ... هزار سال بعد
باستان شناس کنجکاوی از عاشقانه های دستانت
رمز گشایی کند ...!
نظرات شما عزیزان: